4 Aralık 2017 Pazartesi


salam 7 yıl geçti https://www.youtube.com/watch?v=Dp-WhO70VRM">

30 Ağustos 2011 Salı

بهترين چيز رسيدن به نگاهی است كه از حادثه ی عشـــق تر است‌


گوش كن ، جاده صدا می زند از دور قدم های ترا
چشم تو زينت تاريكی نيست‌. پلك ها را بتكان ، كفش به پا كن ، و بيا
و بيا تا جايی، كه پر ماه به انگشت تو هشدار دهد و زمان روی كلوخی بنشيند با تو،
و مزامير شب اندام ترا، مثل يك قطعه آواز به خود جذب كنند
پارسايی است در آنجا كه ترا خواهد گفت:
بهترين چيز رسيدن به نگاهی است كه از حادثه ی عشـــق تر است
sohrab‌...

27 Ağustos 2011 Cumartesi

یک پنجره برای دیدن یک پنجره برای شنیدن ....



پنجره
تبعید می شود دلی آنسوی پنجره

یک شب میان باد و هیاهوی پنجره

دستی مچاله شد و هراسان شبیه مرگ

یک آن هجوم برد به گیسوی پنجره

آتش نبود درد که می ریخت بی هوا

بر چهره اش میان دو بازوی پنجره

تقدیر می نوشت و ساعت شتاب کرد

مثل همیشه مرد رو به روی پنجره

در ذهن پر تلاطم بانو چه می گذشت

تردید،بازگشت،تکاپوی پنجره

تا لحظه ی وداع ... ودیگر تمام شد

چشمان مرد خیره به آنسوی پنجره

14 Ağustos 2011 Pazar




این همه رنج و اندوه در کنار تبسمها از یادآوری آن اندوه ها.
الان که فکر میکنم،میبینم ترس از دست دادنش در زمانی بود که هیچ چیزی برای بدست آوردنش نداشتم، وگذاشتم از دستم برود،و خاطرش بر تمام سلولها باقی بماند.آری او لقمه بزرگی برای من بود. آن را من انتخاب نکردم آمد در خوابم و شش ماه بعد پیدا شد. او برای من فرستاده شده بود ، اما میدانستم، در آن موقع خواب دیدن میدانستم،از دستش خواهم داد، تقصیر باز من بودم ،.........من

7 Temmuz 2011 Perşembe



به درک راه نـبرديم به اكــسيژن آب
برق از پولک ما رفــت كه رفــت
ولی آن نور درشــت ، عكس آن ميخك قرمز در آب
چشــم ما بود ، روزنی بود به اقــرار بهشـــت
تو اگــر در تپـش باغ خــدا را ديــدی ، همــت كـن
و بــگو ماهی ها ، حوضشــان بـــی آب اســـت..

23 Temmuz 2010 Cuma



بيابان را، سراسر، مه گرفته است
چراغ قريه پنهان است
موجي گرم در خون بيابان است
بيابان، خسته
لب بسته
نفس بشكسته



در هذيان گرم مه، عرق مي ريزدش
آهسته از هر بند


بيابان را سراسر مه گرفته است. مي گويد به خود، عابر
سگان قريه خاموشند
در شولاي مه پنهان، به خانه مي رسم. گل كو نمي داند. مرا ناگاه در درگاه
مي بيند. به چشمش قطره اشكي بر لبش لبخند، خواهد گفت


بيابان را سراسر مه گرفته است . . . با خود فكر مي كردم كه مه گر همچنان تا
صبح مي پائيد مردان جسور از خفيه گاه خود به ديدار عزيزان باز مي گشتند


بيابان را
سراسر
مه گرفتست


چراغ قريه پنهانست، موجي گرم در خون بيابانست
بيابان ـ خسته لب بسته نفس بشكسته در هذيان گرم مه عرق مي ريزدش آهسته
... از هر بند


احمد شاملو

27 Mayıs 2010 Perşembe

sara


bu gün kızımın doğum günü