27 Nisan 2007 Cuma

اينجا پرنده بود



اي عبور ظريف!

بال را معني كن

تا پر هوش من از حسادت بسوزد.

با مرغ پنهان

حرف ها دارم

با تو اي مرغي كه مي خواني نهان از چشم

و زمان را با صدايت مي گشايي !

***

چه ترا دردي است

كز نهان خلوت خود مي زني آوا

و نشاط زندگي را از كف من مي ربايي ؟

در كجا هستي نهان اي مرغ !

زير تور سبزه هاي تر

يا درون شاخه هاي شوق ؟

مي پري از روي چشم سبز يك مرداب

يا كه مي شويي كنار چشمه ادراك بال و پر؟

هر كجا هستي، بگو با من .

روي جاده نقش پايي نيست از دشمن .

آفتابي شو !

رعد ديگر پا نمي كوبد به بام ابر.

مار برق از لانه اش بيرون نمي آيد .

و نمي غلتد دگر زنجير طوفان بر تن صحرا .


سهراب سپهري

21 Nisan 2007 Cumartesi

زندگی من1

نزديک 10 سال در غربت بودن به انسان خيلی درسها مي اموزه.خيلی تقلا برا ی کسب اين تجربه نميخواد .اينها رو ميگم چون قراره ماه بد به خانه برگرديم. درست بد 10سالبرای تحصيل امده بودم اما نشد و6 ساله کار ميکنم . راحت زندگی کنيم خيلی کار ميکردم. چون به خارجيها کارراحت نميدن و ارزان کار ميکني.گفتم مجبور هستم 3 برابر ديگران کار کنم تا مثل ديگران نرمال باشم. فارغ تحصيل سال 1373 رشته طب هستم. ان موقع زير بغل مان هندونه بود .دنبال رشته های لوکس بوديم.از طرفی خودمان زياد اذيت نميداديم . بد ديديم کار ما نيست. راستش هم واقعا نخواستم. بعدش امديم اينجا. خدا سلامت نگه دارد برادر خانم، فرهاد را که خيلی کمکمان کرد. هم از لحاظ مادی وهم معنوي، مخصوصا اون اوايل که کار نداشتم و زبان بلد نبوم...... ادامه دارد

18 Nisan 2007 Çarşamba

كاغذ ديواري

مثل هميشه شنل بلند يشمي اش را پوشيده بود. با همان چكمه هاي تنگ پاشنه بلند هميشگي... ولي خودش مثل هميشه نبود. شال مشكي اش را نامنظم به سر كرده بود و بوي هميشگي عطرش پيدا نبود.
در حياط را بست.صداي راه رفتنش مثل هميشه بود..اما اين بار به بوته هاي بنفشه نگاه نكرد و يكراست به سمت ساختمان..به سمت در چوبي رفت و قفل را باز كرد و رفت تو.
با خشم چكمه ها را كند و انداخت جلوي در. پاشنه چكمه اش كه گلي بود به ديوار خورد و بعد روي زمين فرود آمد. يكراست رفت به طرف اتاق خوابشان.از ميزهاي گرد توي هال نفرت داشت.نگاهشان هم نمي كرد.از كاغذ ديواري هاي خانه هم نفرتش گرفته بود. از همان كاغذ ديواري سفيدي كه مثل خال . برگهاي سبز. رويش پخش شده بود.
رفت و روي تخت خواب دو نفره چوبي شان كه سقف داشت و 4ستون..و جنس سقفش حرير سفيد بود دراز كشيد. با همان شنل يشمي اش به آسمان حريري محدود روبه رويش چشم دوخت و به اتفاقاتي كه امروز دوباره پيش آورده بود فكر كرد..... با مهندس كاظمي دعوا كرده بود فقط به خاطر اينكه مهندس كاظمي جزو اكيپ (يزدان) بود..و يزذان هم دوست شوهرش. فقط به خاطر اين مسئله امروز در ساختمان تازه ساز 9 طبقه شركت چوب صدايش را انداخته بود روي سرش و داد و بيداد كرده بود. و ته دل از اكوي صدايش در ساختمان خالي لذت برده بود...و فكر كرد از كوچكترين چيزي چه آشي درست كرده بود..فقط به خاطر اينكه مهندس كاظمي گفته بود:" به نظر تو اين جا بايد از پارتيشن استفاده بشه_ژيلا _جان؟
___ژيلا جان!!!!!؟؟"....بله؟.. با مني؟ ديگه به من نميگي ژيلا جان ها....فهميدي؟ فهميدي يا نه؟
لبش رو گزيد. مهندس كاظمي 4 سال بود.. گه ژيلا را ميشناخت و با او همكار بود و ""ژيلا جان""صدايش ميكرد. اما چرا امروز به خاطر اين مسئله اين الم شنگه را به پا كرده بود..ژيلا خودش هم نمي دانست؟ فقط ميدانست كه از او چندشش ميشد.. شايد كمتر از يك ماه بود كه از او چندشش ميشد و اين موضوع را همه مهندس ها مي دانستند.
ژيلا آهي كشيد ابروي چپش را بالا انداخت و از تخت پايين آمد و رفت به حمام در چاه را گذاشت و آب داغ را باز كرد..و آب سرد را..بعد به اتاق خوابشان رفت..و شنل بلندش را كه يشمي بود را با بي حوصلگي در آورد و روي تخت انداخت و شالش را هم. مثل قبل ها نبود كه حوصله داشته باشد -----------را در ضبط بگذارد و صدايش را بلند كند و شامپوي مخصوص بدن را در وان پر آب بريزد و توي وان دراز بكشد. عادت هميشگي اش به هم خورده بود و خودش فكر كرد كه چقدر وحشي شده.
يك طرف ديوار حمام آينه بود..يعني سليقه خودش بود كه يك ديوار حمام آينه باشد... تا وان پر بشود..فرصت داشت دوباره بدن و سر و صورت خودش را تنهايي برانداز كند. كش سرش را باز كرد و موهاي فرش دورش ريخت كه تا كمرش بود .بليزش را در آورد و شلوارش را كه مشكي بود و بعد شورتش را كه سياه بود....سينه بند نبسته بود و سينه هاي درشت و گردش آويزان بود. كمتر از يك ماه بود كه سينه بند نميبست...به خودش نگاه كرد .گردنش و كتفهايش.. سينه هاي برجسته اش كه :فرزان:هم ميدانست همه مردها و زنهاي فاميل ميدانند كه چقدر زيباست وكمرش كه مثل هميشه در همان اندازه سابق بود-باريك-..و باسن گردش و رانهاي تراشيده اش همه خوب بود هيچ نقصي نداشت.ژيلا فكر كرد اشتباه مي كند حتما جايي در بدنش ايرادي دارد و خودش متوجه نيست.بيشتر نگاه كرد.. نيمرخ شد.نه همان ژيلاي تراشيده و خوش هيكل هميشگي بود با اين تفاوت كه اين بار قوز كرده بود و صورتش بدون آرايش بود..زير چشمهايش گود رفته بودند و بالاي لبش پرز در آورده بود و زير ابروهايش هم.
به وان نگاه كرد كه داشت پر ميشد و بعد حوله را پوشيد طوري كه انگار بخواهد لختي اش را پنهان بكند و رفت به آشپزخانه و از يخچال سيگار برداشت و فندك زد..مثل هميشه دود را از بيني بيرون داد . با سيگار به حمام رفت.حوله را آويزان كرد و آهسته پا در آب گرم وان كرد و سيگار را بالا گرفت و بعد در آب دراز كشيد. خوابيد. فقط گردن و دستها تا به آرنج بيرون بودند. پك عميقي زد و محو تماشاي چرخش تو در توي دود شد. فكر كرد هر وقت سيگار ميكشد قبلش اتفاق بدي افتاده..مثل 3-4- هفته پيش (كمتر از 1 ماه پيش) وقتي از سر كار بر ميگشت به فكر چيزي نبود جز مرتب كردن خانه و تهيه يك شام خوشمزه كه فرزان دوست داشت و پوشيدن لباس سكسي كه فرزان خريده بود و منتظرش بودن. وارد خانه كه شد بوي سيگار مي آمد انگار كسي در خانه بوده و دم آمدن ژيلا رفته است. روي ميز گرد چوبي وسط هال جا سيگاري را ديد كه سيگاري در آن خاموش بود..منتها سيگاري كه ماتيكي بود.
ژيلا دندان هايش را محكم روي هم فشار داد و خاكستر سيگار را كنار حمام ريخت. دوست نداشت ديگر به آن چيزهاي درداور فكر كند و آن صحنه هاي چندش آور را دوباره به ياد خودش بياورد .موهاي بلندش در آب مثل كامواي فري بود كه اين ور و آن ور ميرفت و در آب كم كم باز ميشد همين موها را فرزان بوسيده بود و خواسته بود تا بلند شود كه او را جذاب تركند.
ژيلا تف كرد به آب و سيگارش را پرت كرد در وان و از وان بيرون آمد در چاه را باز كرد و حوله اش را پوشيد و رفت به اتاق خوابشان و خودش را روي تخت انداخت و گريه كرد دكترش گفته بود"گريه كن گريه يعني شكايت از چيزي..گريه كن بعد از گريه كردنت هم شكايت كن..يك ساعت وقت داريم.منم اين جام فرار نميكنم. راحت باش اگر بغض داري گريه كن."--اما ژيلا وقتي اين جمله ها را از دهان دكتر شنيد ديگر گريه نكرد با صداي لرزان گفت:" خوب من خيلي دوستش دارم دكتر..ميدونيد..ما دو تا توي آسمون با هم آشنا شديم. توي هواپيما من اون موقع از لندن ميومدم..درسم تموم شده بود مدركم رو هم گرفته بودم..
--تو چه رشته اي؟
-- طراحي داخلي آقاي دكتر رو صندلي كنار من پسر خوش قيافه جا افتاده اي نشسته بود كه مثل من تنها سفر ميكرد..شروع كرد به صحبت كردن بعد از 6 ساعت پرواز فهميدم آرشيتكت...فهميديم كه ميتونيم با هم كار كنيم..اون واقعا واقعا خوش قيافه بود...با سواد اهل ادبيات..از خانواده خوب پدرش دكتر"ق"
بود كه همه ميشناسن. و ميدونن كيه... تو همجين خانواده اي بزرگ شده بود... ويسكي مي خورد پيپ ميكشيد .هميشه كروات داشت. و خيلي خوب بيليارد بازي مي كرد و صداي گرمي داشت... من اول عاشق اين چيزاش شدم دكتر. اما كم كم از خودش از خود خودس خوشم اومد..مخصوصا بعد از ازدواجمون.
--خوب ادامه بديد.
--اما آقاي دكتر هيچ وقت باورم نميشه.. هنوزم باورم نميشه بعد از ديدن اون صحنه ديگه خواب و خوراك ندارم.. عين يه شوك بود...
ژيلا لبش رو گزيد و بغضش را فرو داد اما هنوز اشك مي ريخت . با مشت به بالش و دشكش ضربه هاي محكمي ميزد همين لحظه بود كه صداي بلند تلفن وارد فضاي خانه شد.3 تا بوق و بغد صداي پيغامگير بود ژيلا منتظر شد تا بشنود چه كسي پشت خط است.."يزدان "" بود
-سلام ژيلا جان. خواستم برنامه اي ترتيب بدهم فرصتي باشه فرزان و تو همديگه رو ببينيد و حرف هايي رو كه هنوز لازمه....."
ژيلا نگذاشت تا يزذان حرفش را تمام كند هراسان به سمت تلفن دويد وگوشي را سريع برداشت و با خشم گفت :"مرتيكه عوضي مشكل ذار مريض فقط يك بار ديگه زنگ بزني اينجا ازت شكايت ميكنم . به فرزان هم بگو هيچ حرفي باهاش ندارم... فردا توي دادگاه ميبينمش.. بياد اون جا حرف بزنه..".. و بعد تلفن را از پيريز كشيد..به سمت آشپزخانه رفت 2 تا قرص كلروديازپكسايد را بدون آب خورد. سيگار ديگري روشن كرد دوست داشت كه از سيگار بدش بيايد و ديگر دست بهش نزند.. اما نميشد عادت كرده بود حتي آن روز به دكترش هم گفت:"ميشه يه سيگار روشن كنم:"..خيلي ببخشيد ها؟
و دكتر گفت كه اشكالي نداره و ژيلا پايش را روي پاي ديگرش انداخت و فندك را زد و نزديك سيگارش بردش دكتر پرسيد:"خوب اين تعقيب شما چه نتيجه اي داشت؟"
ژيلا با چشمان پف كرده گفت:" بي فايده بود دكتر بي فاييده..چون مطمئن شدم واقعا دوستم داره! حتي سر همين كار ساختمان چوب . من كارم رو ازش جدا كردم كه مثلا همديگه رو نبينيم و من بتونم راحت از دور كنترلش كنم اما فاييده نداشت اون با كسي نبود مطمئنم دكتر من حتي شماره هاي موبايل و كيلومتر شمار ماشين رو چك كردم.. حتي تعداد لباس زيرش رو....ببخشيد دكتر.."---ژيلا پك عميقي به سيگارش زد ومات به نقطه اي خيره شد وآرام گفت:" اون فقط با يزدان ارتباط نزديكي داشت.
-چه جور ارتباطي؟
ژيلا با ناله گفت :" كاش نمي فهميدم. كاش نمي فهميدم باور نمي كنم خدا.. كاش با كسي بود كاش با دختري بود...
-چرا؟
- اين جوري بازم ميتونستم بهش دست بزنم ولي حالا ديگه نميشه...حس زنانه خوبي ندارم..ديگه دست خودم نيست...
-ادامه رو تعريف كنيد بعد چي شد؟
- بالا خره اون روزي كه ميگم رسيد و من ديدمش با اون وضعيت چندش آور من... من داشتم از سر كار ميومدم..خوشحال بودم و ميخواستم مثبت باشم و شام بپذم.. و شب منتظرش باشم.. اومدم خونه.. در حياط رو باز كردم..گلهاي بنفشه مثل هميشه بود .رفتم تو.. خدا رو شكر كردم..در خونه رو باز كردم و كاغذ ديواري پر برگ رو ديدم.... اما چكمه ها رو در نياورده ديدم بوي سيگار و دودش خونه رو برداشته.. اين بار سريع رفتم تو...فرزان رو ديدم..اون تو هال بود..لباس دكولته قرمز من رو پوشيده بود و رژ لب قرمز من رو به لب هبش زده بود.سرخاب و ريمل هم داشت. روي صندلي نشسته بود و سيگار ميكشيد. من خيلي ترسيده بودم..داشتم بالا مياوردم...داد زدم:" فرزان اين ادا ها يعني چي؟
و فرزان لبخند مليح زنانه اي زد و دود سيگارش را به سمت من فوت كرد و گفت:" من فرزان نيستم من فرزانهام.:
ساناز سیداصفهانی

زلف بر باد مده....

مدت ها بود که کليپ موسيقی دلچسبی را نديده بودم تا هفته گذشته که اين کار را نشانم داد. به چندين دليل از شنيدن موسيقی ساده اين کار و نوع روايت تازه ای که از شعر حافظ به آدم می دهد٬ لذت می برم.
نوع خواندن شعر آدم را ياد روايت های زيبای شاملو از شعر حافظ می اندازد. روايت هايی ساده و امروزی٬ روايت هايی که می توان آنها را حس کرد٬ لمس کرد٬ بدور از آن که خواسته باشی تا لفافه های عجيب و غريب برای شعر حافظ درست کرده باشی.
روايتی از خواندن حافظ که به همان اندازه تصنيف خوانی های شجريان٬ انسان را محظوظ از شنيدن شعر می کند. گيرم که اين بار به جای آنکه ياد مينياتورهای رنگارنگ و کم رنگ شده کتاب های حافظ افتاده باشی٬ کوچه های باران خورده تهران را می توانی پيش چشم مجسم کنی و ببينی که حافظ هم زمان با تو در آنها قدم می زند. همان حسی که هميشه از شنيدن شعر حافظ با صدا و روايت شاملو به من دست داده است.
حافظی از جنس زمان من و ما. (شنيدم که عباس کيارستمی هم روايتی هايکو وار از حافظ خوانده٬ گرچه که هيچ وقت از ديدن آخرين کارهای سينمايی کيارستمی لذت نبرده ام اما دوست دارم که آن را از نزديک ديده و بخوانم.)
بهرحالت٬ از شنيدن آواز شکسته محسن نامجو و ديدن کلیپ آن بسيار لذت می برم. خصوصا که ياد پياده رويی های شبانه و تنها در کوچه های تهران افتادم. يادش بخير.
توضيح اينکه سعی کردم تا خود کلیپ را از you tube در اينجا بگذارم اما گويی ميان آن سايت با پرشين بلاگ زياد خوب نيست. نمی دانم آيا کسی راه ديگری هم سراغ دارد يا نه؟
بهر حال باقی هم بقايت تا در آينده نزديک وقت کنم و از فيلم زيبايی که هفته پيش ديده بودم هم بنويسم.