28 Nisan 2008 Pazartesi

ümüt


çok kötüyüm ve girgin
آفتاب است و، بيابان چه فراخ!
نيست در آن نه گياه و نه درخت.
غير آواي غرابان، ديگر
بسته هر بانگي از اين وادي رخت.

در پس پرده‌يي از گرد و غبار
نقطه‌يي لرزد از دور سياه:
چشم اگر پيش رود، مي‌بيند
آدمي هست كه مي‌پويد راه.

تنش از خستگي افتاده ز كار.
بر سر و رويش بنشسته غبار.
شده از تشنگي‌اش خشك گلو.
پاي عريانش مجروح ز خار.

هر قدم پيش رود، پاي افق
چشم او بيند دريايي آب.
اندكي راه چو مي‌پيمايد
مي‌كند فكر كه مي‌بيند خواب.

24 Nisan 2008 Perşembe


شبی یاد دارم که چشمم نخفت شنیدم که پروانه با شمع گفت
که من عاشقم گر بسوزم رواست تو را گریه و سوز باری چراست
شمع را باید از این خانه به در بردن وکشتن
تا که همسایه نداند که تو در خانهٔ مایی
کشتن شمع چه حاجت بود از بیم رقیبان پرتو روی تو گوید که تو در خانه مایی

بگفت ای هوادار مسکین من برفت انگبین یار شیرین من
چو شیرینی از من به در می‌رود چو فرهادم آتش به سر می‌رود