27 Nisan 2007 Cuma

با مرغ پنهان

حرف ها دارم

با تو اي مرغي كه مي خواني نهان از چشم

و زمان را با صدايت مي گشايي !

***

چه ترا دردي است

كز نهان خلوت خود مي زني آوا

و نشاط زندگي را از كف من مي ربايي ؟

در كجا هستي نهان اي مرغ !

زير تور سبزه هاي تر

يا درون شاخه هاي شوق ؟

مي پري از روي چشم سبز يك مرداب

يا كه مي شويي كنار چشمه ادراك بال و پر؟

هر كجا هستي، بگو با من .

روي جاده نقش پايي نيست از دشمن .

آفتابي شو !

رعد ديگر پا نمي كوبد به بام ابر.

مار برق از لانه اش بيرون نمي آيد .

و نمي غلتد دگر زنجير طوفان بر تن صحرا .


سهراب سپهري

Hiç yorum yok: