24 Nisan 2008 Perşembe


شبی یاد دارم که چشمم نخفت شنیدم که پروانه با شمع گفت
که من عاشقم گر بسوزم رواست تو را گریه و سوز باری چراست
شمع را باید از این خانه به در بردن وکشتن
تا که همسایه نداند که تو در خانهٔ مایی
کشتن شمع چه حاجت بود از بیم رقیبان پرتو روی تو گوید که تو در خانه مایی

بگفت ای هوادار مسکین من برفت انگبین یار شیرین من
چو شیرینی از من به در می‌رود چو فرهادم آتش به سر می‌رود

Hiç yorum yok: