
شبی یاد دارم که چشمم نخفت شنیدم که پروانه با شمع گفت
که من عاشقم گر بسوزم رواست تو را گریه و سوز باری چراست
شمع را باید از این خانه به در بردن وکشتن
تا که همسایه نداند که تو در خانهٔ مایی
کشتن شمع چه حاجت بود از بیم رقیبان پرتو روی تو گوید که تو در خانه مایی
بگفت ای هوادار مسکین من برفت انگبین یار شیرین من
چو شیرینی از من به در میرود چو فرهادم آتش به سر میرود
Hiç yorum yok:
Yorum Gönder